در اصفهان مسجد بزرگی میساختند. ساخت مسجد تمام شده بود و
در اصفهان مسجد بزرگی میساختند.
ساخت مسجد تمام شده بود و معمار و کارگرها جمع شده بودند و آخرین خردهکاریها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگرها گفت: فکر کنم این یکی مناره کمی کج است!
کارگرها خندیدند.
اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! چند کارگر هم بیایند! چوب را به مناره تکیه بدهید، فشار بدهید، فشااااررر…!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت…
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار پرسیدند!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند…
این است که گفتم بهتر است در همین ابتدا جلوی کجی نگاهها را بگیرم!“
@eshkabar
ارسال شده توسط:Ahmad Rajabzadeh
@eshkabar