#آزادی #داستان-شب (قسمت دوم) با صدای قریچِ همیشگی در باز شد
#آزادی
#داستان-شب (قسمت دوم)
با صدای قریچِ همیشگی در باز شد و چشمم هندوانه ای را دید شکلِ لباسِ راه راه زندانی ها که وسط حوض حیاط، اسیر شده بود.
نشستم و دستی به آب زدم، سلول های آب آنقدر مشغول خنک کردن هندوانه بودند که محلی به من ندادند. چندتا ماهی قرمز طبق عادت همیشگی، برای غذا دور دست هایم پرسه می زدند، اما چه فایده دست هایم خالی بود. ماهی ها و هندوانه را با خلوت آب تنها گذاشتم و پاورچین به طرف پله های اتاقِ تابستانی رفتم، جلوی پوتین را روی لبه ی پله دوم گذاشتم و بندهایش را باز کردم، پاها از بندِ اسارت آزاد شدند و نفسی راحت کشیدند.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– یالله یالله، کسی خونه نیست؟!
ـ چرا نیست؟ بی بی جان، قربون صدات، بیا تو.
وارد شدم و مادر بزرگ که پشت در چوبی با شیشه های رنگی ایستاده بود، در آغوشم کشید، بوی مادرم را می داد، دلم در لحظه گرفت، برای صدایش، خنده هایش…
دل از آغوشش کندم، پیشانیم را بوسید و دستم را گرفت و باهم وارد اتاقِ خنکی شدیم که خیلی دوستش داشتم زیرا بادگیرها باد را دزدکی می گرفتند و در فضای اتاق می چرخاندند، بعد از گیج شدن از پنجره ی کوچکی بیرون می رفتند.
وارد اتاق شدم، تا سرم را بالا آوردم، نگاهم در چشم های درشتش گیر کرد، هر چه التماس پلک ها را کردم فایده ای نداشت.
در گیر و دار جنگ یک نگاه و پلک، یاد حرف محمد افتادم که می گفت: «گفتند یه نگاه وا، اما نه این که خیره شی تا یکی بزنه پس کلت ها».
انگار یکی پس گردنی محکمی زد، به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت:
ـ علی جان! علی جان…..
(ادامه دارد)
✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar