#آزادی #داستان_شب (قسمت۶، فصل۲) در همین حالت بریده بریده گفتم: ـ محمد خیر
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۶، فصل۲)
در همین حالت بریده بریده گفتم:
ـ محمد خیر ببینی، ببین چی شد!
ـ ناشکری نکن بده مگه تو ماشینم دیده نمیشی!
ـ اگه زنده برسیم آره.
مسیحا برای اینکه خاک وارد حلقش نشود، جای حرف زدن پانتومیم بازی می کرد، اما با رقص تکنو قاطی شد و حرکاتِ عجیبی را خلق کرد که بیشتر شبیه دری وری بود.
تقریبا یک ساعتی گذشته بود که محمد سرعتش را کم کرد و آرام آرام از حرکت ایستاد. شیشه را پایین داد، گرد و خاک مثل دودِ لوله بخاری چوبی، پس از مسحِ صورت نگهبانِ ایست بازرسی به هوا می رفت.
نگهبان اخم هایش را درهم کشید و سرفه کرد و گفت:
ـ سلام، خسته نباشید برگه ی ماموریت لطفا!
محمد به من نگاه کرد، من به محمد، من و محمد به مسیحا و باهم گفتیم:
ـ برگه ی ماموریت نداریم وا!
ـ بیاید پایین درها رو هم باز بذارید تا گردباد ماشین و نبرده!
نگهبان که قد بلندی داشت و تازه صورتش، معنی مو را فهمیده بود گفت:
ـ دستا رو بذارید لبه ی ماشین، پاها به عرض شانه باز!
بازرسی بدنی را از محمد که نفر اول از سمت راست بود، شروع کرد.
تا دست هایش به پهلوهای جناب رسید، با ناز، ریسه می رفت و می گفت:
ـ نکن برادر وا! خندم میادا! برو صندلی جلو و خم کن اسلحه ها اونجاس!
ـ چشمم روشن، به بعثی ها هم همینجوری گرا میدی نه!
من و مسیحا که دست به لبه ی ماشین، منتظر بودیم، خندیمان گرفت و گفتم:
ـ راست میگه دیگه! پس جاسوس تو بودی ها یا وا!
ـ فایده ای نداره تو که لو دادی، حالا نوبت شما دوتاست.
ـ ما دیگه برای چی؟
منتظر دستور نگهبان بودیم که صدای آشنا از دور به ما نزدیک شد و فریاد زد:
ـ حسینی چه کارمیکنی؟؟
تا خودمان را جمع و جور کنیم به ما رسید. رو به من کرد، ایستاد و گفت:
ـ ببخشید فرمانده، تازه وارده!
ـ راحت باش حسن آقای گل و گلاب، حالت خوبه؟
ـ اره شکرخدا، خوش اومدید.
با همه دست داد و ما را در آغوش گرفت. چهار نفری به طرف نگهبان که دور شده بود رفتیم، سرش پایین و خجالت زده ایستاده بود.
ـ ببخشید نمیشناختم!
دستی به سر و رویش کشیدم و گفتم:
ـ آفرین، وظیفته و انجام دادی، یا علی.
از بقیه هم معذرت خواهی کرد و محمد گفت:
حسن آقا نیومده بود من و سینه خیز برده بود ها!
همگی خندیدیم و وارد محوطه ی شدیم که سمت راست آن انبار مهمات زیر زمین قرار داشت. وارد مقر فرماندهی شدیم که با فاصله ی زیاد از انبار ساخته شده بود.
روی پتوهای خاکی رنگی که کفِ سنگر را پوشانده بود نشستیم و گفتم:
ـ حسن اقا چه خبر، نقشه ها رو بیار!
نقشه اصلی را با جنس خاصِ کاغذش که در حالت لوله باقی مانده بود باز کردم محمد و مسیحا چهارتا فشنگ در گوشه هایش قرار دادند. نقشه صاف شد و روی پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان…
(ادامه دارد)
✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar