داستان کوتاه شماره (۱) #نگذار_دیر_شود به قلم

داستان کوتاه شماره (۱) #نگذار_دیر_شود

به قلم #آناهیتا_رجب_زاده (یاشا)

سردرگم در خانه نشسته ای، سرت را در میان دستانت گرفته ای، و به مسائلی می اندیشی که جوابی برایش نمیابی…
رفتن یا ماندن؟ مسئله این است!
قلب دلتنگت فریاد میکشد بر سر مغزت، و مغزت نصیحت میکند دلت را به صبر. و در این جدال همیشگی، چشمان تو خیره به صحفه تلوزیون کوچکت است
مجری از تو می خواهد رفتن را فراموش کنی
در این شهر، در این کشور
بوی عید نمی آید، عطر کرونا زده است بهار، و چه عطر کشنده ای! بوی نحسش نفس شهر را به تنگ آورده!
فراموش کن، بیخیال رفتن شو، تو که نمیخواهی آلودگی را از کلانشهر تا به شهرت ببری؟
فراموشش کن
تلفنت زنگ میخورد، مادرت است، دلتنگ صدایش هستی، لبخندی میزنی و در دلت قربان صدقه اش میروی
+جانم مامان
_دانیال! الهی مامانت فدات شه، پس کی میخوای بیای؟
+آم…مامان…احتمالا نیام امسال!
_نگو مادر! اونجا بمونی که چیکار کنی، بیا پیش خودمون، خطرناکه اونجا…الهی قربون صدات بشم، خب مام آدمیم دل داریم…دلمون تنگ میشه
+ولی مامان…
صدای نگران مادرت تورا وادار به مکث میکند
_دانیال نمونیا اونجا! بخدا من دلم هزار راه میره صبح تا شب، بیا مادر…یکساله ندیدمت، همش که نمیشه دل خوش کنم به تلفن و صدات، انقدر بی معرفت نباش عزیز دل من…
صدای گریه های مادرت… آه میکشی! مردد میشوی، به نگرانی اش می ارزید؟ به دلتنگی؟

ا***ا

بلیط در دستانت است. به جمعیت که نگاه میکنی، به افراد زیادی که انتخابشان مشابه تو بود، کمی آرام میگیری
نرو، هنوز هم دیر نشده، نگذار دیر شود!
میگویی((حالا که تا اینجا اومدم، ولش کن دیگه))
ماسکت را میزنی و مینشینی در اتوبوس، برای رفتن،و رفتن انتخاب تو بود، درگیر و داد سرفه های خشک…
به خیال خودت میروی برای عید، آری میروی و ویروس های کشنده ووهانی عیدی میبری، چه گرانبها!

ا***ا
امروز دومین روز از برگشت به شهر است، در این شهر اوضاع ارام تر است
چیزی به فروردین نمانده، دستمال بستی به سرت و در کنار مادرت خانه را تمیز میکنی، آیینه بزرگ را از غبار پاک میکنی
تصویر مادرت را پشت سرت در ایینه میبینی، لبخند میزنی
+ببین چه تمیز شد
_خدا خیرت بده دانیالم! اگه نمیومدی چجوری این همه کارو انجام میدادم؟
بغلش میکنی و گونه اش را می بوسی
+فداتشم مامانی، خودم نوکرتم شما امر کن خونه که سهله قصرو میتکونم برات
میخندید و مادرت میگوید
_امان از دست تو
سرفه ای میزند، میرود تا آب بخورد
+خوبی مامان؟
_آره آره، واسه این گردوخاک هاست
و سرفه ای دیگر و سرفه ای دیگر

ا***ا

بگویم؟
از این چندروزی که برایت چندسال گذشت؟
از آن شبی که تب کرده بود و سرفه های مکررش به او اجازه سخن گفتن نمیداد؟
بگویم از آن وقتی که با عجله به بیمارستان رساندی اش؟
وقتی که بستری شد؟ و دکتر به تو میگفت باید مراقب خودت باشی احتمالا کرونا است
یا شاید میخواهی از انجایی بگویم که ورود به بخش ممنوع بود و تویی که در خانه قرنطینه بودی دیگر نتوانستی مادرت را ببینی؟
راستی از دلت تنگت چه خبر؟ نگرانی ات الان بیشتر است یا آن موقع؟
سرت را در میان دستانت میفشاری میگویی ((بسه، کافیه، از ذهنم برو بیرون))
حالا سر من داد میزنی! حالا که همه چیز را خراب کرده ای…
تلفن باز زنگ میخورد
+بفرمایید
_آقای یوسفی؟
+بله
_از بیمارستان تماس گرفتم، خواستم اطلاع بدم تست کرونا مادرتون مثبت اعلام شده
باران می بارد، آری، از چشمان شرمنده تو

ا***ا

حالا روز چندم است؟ من هم به یاد نمی آورم و تو حتی خودت را به یاد نمی آوری! مانده ای در آن روزهای سردرگمی که به تو میگفتم نرو…
نه، دیگر دیر شده، گذاشتی دیر شود
حالا بدون حضور تو! بدون مراسم! بدون خداحافظی!
جسم بی جان مادرت را تنها، در سه متری زمین دفن میکنند!
بدون اینکه کسی آنجا باشد حتی پسرش…
هنگ مانده ای
نمیدانی فریاد بزنی، گریه کنی، از خدا گله کنی یا…خیره شوی به آیینه سفره هفت سین با عکسی از مادرت که روبان مشکی به تلخی زیبایش کرده
یادم آمد، امروز یکم فروردین سال ۱۳۹۹ است و تو
آیا هنوز میتوانی به انسان درون ایینه نگاه کنی؟ به کسی که باعث مرگ مادرت شد؟ به کسی که ترس را به این شهر افزود؟
بیخیال
تو که به حرف های من اهمیت نمیدهی…
فقط
از دلتنگی ات چه خبر؟؟
@eshkabar
ارسال شده توسط:Ahmad Rajabzadeh
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن