#آزادی #داستان-شب (قسمت هشتم) ـ هیچی ببخشید، بی زحمت آماده شو بریم

#آزادی
#داستان-شب (قسمت هشتم)

ـ هیچی ببخشید، بی زحمت آماده شو بریم خواستگاری!!
ـ الان!
ـ اره، نصف شب باید برم، بی بی جان وقت نیست!
ـ بدتر میشه! ایندفعه رو برو، ایشالله برگشتی می ریم.
ـ نه نمیشه!
ـ وای از دست تو پسر، صبرکن چادر سرکنم.
در را قفل کردیم و به راه افتادیم، در مسیر راه که یک کوچه فاصله داشت، همه ی شیرین کاری هایم را اجرا کردم اما بی فایده بود، بی بی یک کلام هم صحبت نکرد. نمی دانست در دلم چه آشوبی است.
با انگشتم که می لرزید زنگ را فشار دادم، بعد از چند دقیقه علی اصغر در را باز کرد و با اشتیاق گفت:
ـ سلام، داش علی!
از ته حیاط صدای احمدآقا آمد و پرسید:
ـ کیه؟
ـ داش علی با بی بی اومدن!
ـ در و ببند و بیا تو، حرفم همونی که به بی بی گفتم.
لبخند روی صورت علی اصغر خشک شد و با گفتن کلمه ی ببخشید در را بست. انگار تصویر چشم های لیلا بود که بسته می شد، بی بی رو به من کرد و گفت:
ـ همین و میخاستی، سنگ روی یخ!
ـ آره! اشکال نداره، حالا چی شده مگه، ما اومدیم!
به طرف خانه به راه افتادیم که ناگهان صدای علی اصغر در گوشم پیچید:
ـ بی بی، بی بی، داش علی!
کنار درختِ بید مجنونی که سن زیادی داشت و دیوارِ حیاطِ خانه ی داش دوستی آن را نگه داشته بود، ایستادیم، لیلا زیر درخت ایستاد و علی اصغر تا به ما نزدیک شد نفس نفس زنان و بریده بریده گفت:
ـ داش علی، با بابام حرف زدیم، چند روز فکر کنه خبر میده!
ـ باشه، به لیلا خانم بگو امشب دارم میرم حلال کنه! توهم همینطور…
از علی اصغر خداحافظی کردم و برای لیلا دستی تکان دادم.
ساعت نزدیک ده بود که وارد خانه شدیم، ناراحتی پشت لبخندهای بی بی پنهان بود. دستش را گرفتم، بوسیدم و گفتم:
ـ بی بی! ببین به این راحتی نباید تسلیم شیم!
ـ اره می دونم، مثل باباتی، مو نمی زنی والا.
در آغوشم کشید و خداحافظی کرد. از زیر قرآنی که با دست هایش بالا آورده بود رد شدم و چند قدمی که برداشتم، قطره های روشن آب پشت سرم ریخت.
(پایان فصل اول)

◽ تاریخ انتشار فصل دوم بزودی

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن