#آزادی #داستان-شب (قسمت پنجم) ـ نه بگو باید بدونم! ـ گفته شما
#آزادی
#داستان-شب (قسمت پنجم)
ـ نه بگو باید بدونم!
ـ گفته شما آدمای دختر حروم کنی هستید! نباید ازدواج کنید تا…
با سر چاقو، هسته های سیاه را از قاچ هندوانه جدا، و در لغت نامه ی ذهنم جستجو کردم، اما معنی دختر حروم کن را پیدا نکردم، در صورتِ مادربزرگم، لای چین و چروک ها اما، غم و ناراحتی پیدا بود.
ـ هندونه، رو کنم؟
ـ نه دیگه خیر ببینی، اون پله ها رو با این پاهام باید بالا و پایین کنم!
ـ اونی که گفتی یعنی چی دقیقا؟
ـ حالا وقت زیاده، پاشو لباساتو دربیار، بشورمشون، نماز و بعدشم نهار.
ـ نه! کار، کار خودمِ بی بی!
لباس ها را در تشتِ مسی بزرگ، یکی از چند وسیله جهاز مادربزرگ ریختم، فقط من اجازه داشتم آن هم فقط همین پیراهن و شلوار را داخل این تشت بشورم.
آنقدر با فشار دست التماس کردم که بالاخره خاک رضایت داد و از پارچه ها جدا شد.
آب لباس ها را گرفتم، روی تشتِ مسیِ خمیری، که در گوشه ی حمام برعکس گذاشته بودم، جوری که بقیه آب چکه کند قرار دادم و زیر دوش رفتم و آواز سر دادم:
«در نماز خم ابروی تو با یاد آمد»
ادامه شعر اصلا یادم نمی آمد، چند دقیقه ای مغز، زیر دوش، آب خنک خورد سلول ها خودشان را به در و دیوار زدند که ناگهان دوهزاریم افتاد، دختر حروم کن چیه و چرا؟! حتی تا… سه نقطه اش را هم فهمیدم!
اصلا قضاوتی در مورد احمدآقا نکردم حق داشت می خواست پاره ی تنش را به من بسپارد که هر روز مقابل گلوله ی دشمن ایستاده ام. اما…
کمی شیر آب گرم را باز کردم و به آواز خواندن ادامه دادم:
«در نماز خم ابروی تو با یاد آمد»
انگار باز دلش، آب خنک می خواست، شیر آب گرم را بستم و بعد از چند دقیقه مصراع بعدی بر زبانم آمد:
«حالتی رفت که محراب به فریاد آمد…»
خورشید مثل گنجشک ها که برای غذا نوک بر زمین می زنند، سرگرم جمع کردن ذرات نور بود و من منتظر غروب، هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت در حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد….
(ادامه دارد)
✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar