#آزادی #داستان-شب (قسمت ششم) هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام

#آزادی
#داستان-شب (قسمت ششم)

هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت در حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد کوچه شدم.
تقریبا صد قدم از خانه فاصله گرفتم، بچه ها لاستیک ها را به صورت منظم کنار دیوار پارک کرده بودند و داخل خرابه ای چند ساله به اسم ملکِ بی صاحاب محله، مشغول بازی بودند.
علی اصغر همان لاستیک سوار حرفه ای صدا زد و گفت:
ـ سام علیک داش علی، میای بازی؟!
با خودم یکی دوتا کردم و گفتم:
ـ علیک سلام به همه! آره اگه درست حرف بزنی، سام علیک چیه؟
ـ باشه، دمت گرم حله!
حسن با قدی کوتاه و چهره ی سبزه پرسید:
ـ بازیِ «کودکودو» بلدی علی آقا؟
ـ آره که بلدم، بچه ی این محل باشی و…
دور هم حلقه زدیم دایره ای شکل گرفت و علی اصغر بلند گفت:
ـ پلنگ پلینگ پولونگ
هیج جای دنیا این را نمی شود ترجمه کرد. هر کدام از دست ها با شماره ی فضای وسط دایره را پر کردند. انگشت ها باهم جمع شد و عدد ده به دست آمد. از خودم شروع به شمردن کردم یک، دو، سه، چهار…. از شانس شماره ی ده به من افتاد، چشم هایم را بستم و شروع به شمردن کردم؛ یک دو سه… به پنجاه که رسید گفتم:
ـ بچه ها دستا بالا وقت تموم شد، دارم میام!
تمام علامت هایی که بچه ها به اسم «کود کودو» با خاک نرم به صورت مخفی درست کرده بودند، پیدا و خراب کردم، اما علامت های علی اصغر پیدا نشد که نشد. در همین زمان بچه ها دست می زدند و می خواندند: «داش علی یالا! داش علی یالا!»
برای جریمه، علی اصغر را کول کردم و راه می بردم که احمد آقا دکان دار، پدر لیلا خانم، از کنارمان رد شد و سری تکان داد. در سرتکان دادنش به این چرا دختر بدمِ خاصی نهفته بود.
من و بچه ها هم سر تکان دادیم، سر تو سری شد که اصلا سر و ته نداشت.
با همه ی بچه ها…
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن