#آزادی #داستان_شب (قسمت۱،فصل۲) داخل ماشین لندکروز دور میدان نشسته بودیم که محمد

#آزادی
#داستان_شب (قسمت۱،فصل۲)

داخل ماشین لندکروز دور میدان نشسته بودیم که محمد گفت:
ـ دیر شده ها، ساعت چنده؟
ـ گرون درمیاد برات! عقربه ی دقیقه شمار نداره، ترکش خورده! اما از نصف شب گذشته.
ـ پس چرا نیومده ها! برا چی گرونِ وا؟
ـ مثل همیشه با پدرش بحث می کنه لابد، یادگارِ یه شهیده، کجا رفتی بهش گفتی؟
ـ رفتم کلیسا! گفت حتما میاد.
از ماشین پیاده شدم، در که بسته شد دست هایم را روی لبه ی شیشه ی پایین آمده گذاشتم و چانه ام را روی دست جاساز کردم و گفتم:
ـ ایشالله میاد! تا ساعت یک صبر می کنیم. الانم اگه پایه ای بیا پایین بازی!
ـ اره خوبه، چه بازی ها؟
ـ میگم بهت.
دور تا دور آخرین میدان شهر، محوطه هایی خاکی بود و پر از سنگ ریزه، گشتم و یک کنسرو لوبیا که خودش را به زور سرپا نگه داشته بود پیدا کردم و صدا زدم:
ـ محمد بیا اینجا.
ـ خدا به خیرکنه، اومدم.
قوطی را روی چند بلوک سیمانی رها شده در وسط یکی از محوطه ها گذاشتم و قدم هایم را به طرف محمد شمردم، یک دو سه… قدم چهلم ایستادم و با پوتین روی خاک خط کشیدم و گفتم:
ـ از اینجا هر کی بیشتر زد به هدف، رو صورت بازنده سبیل آتشین میره با اعمالِ شاقه!
ـ سبیلِ رو می دونم ها، اعمال شاقه چیه وا؟
ـ نترس چیزی نیست بی درده!
با هم خندیدیم و من ده تا از بیست سنگ هم اندازه ای که جمع کرده بودم را به محمد دادم و گفتم:
ـ شروع کن!
محمد اولین سنگ را پرتاب کرد به هدف خورد، همزمان با صدای ایجاد شده از قوطی در ذهنم انفجاری رخ داد….

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن