#داستان_شب (فصل۳؛ قسمت۲) #آزادی ثانیه شمارِ ساعتِ روی دیوار، جایش را

#داستان_شب (فصل۳؛ قسمت۲)
#آزادی

ثانیه شمارِ ساعتِ روی دیوار، جایش را به چشم های سیاه و کشیده ای او داد، با قرار گرفتن دست هایش روی رومیزی، قرمزی لاک انگشتهایش، رنگ از رخسارِ گل ها پراند که این پریدگی تا صورت من ادامه داشت.
چند دقیقه ای به وراجی سکوت با آهنگ آرام گوش دادیم، که با صدای «خیلی خوش آمدید، انتخاب کردید، امر بفرمایید»، شکست.
هستی خانم گفت؛ به نظرم «میلک شیک موچا شکلاتی» خوب باشه شما چی میل دارید. گوش هایم اصلا به حروفی که از لب های سرخ او می ریخت نرسید،  و گفتم؛ بله به نظرم خیلی خوبه…
گوش ها در حال چیدن حروف در کنار هم بودند که «میلک شیک موچا شکلاتی»ها روی میز قرار گرفتند، و گفت؛ امر دیگه ای ندارید…
اسمش را از روی تطبیقش با عکس درج شده در منو فهمیدم والا گوش و ذهن نتوانستند پازل حروف شکلاتی را حل کنند.
در یک ظرف که نه لیوان بود نه پارچ، رنگِ مایع شکلاتی تا لبه آن آمده بود و رویش با خامه سفید، مغز بادام و چند تکه شکلات قهوه ای رنگ تزئین شده، و یک نی که با رنگ های زرد و قرمز به صورت مارپیچی محاصره شده بود، روی خط لب های سرخش قرار گرفت، و من هم همین کار را انجام دادم، طعم بدی نداشت اما کمی رو به تلخی می زد..
با صدای نازک و جذاب هستی خانم کامم شیرین شد که گفت؛ «خب خودتو و معرفی کن و یا مثل چت، اصل بده»، با لبخندی که چاشنی صدایش شد، خامه های روی موچا مثل صورت من از خجالت آب شدند…
پس از قورت دادن مایع شکلاتی با صدای که از ته چاه می آمد گفتم؛ کوچیک شما حسین، بیست و پنج سال با روزا و شباش، کامپیوتر خوندم ولی بیشتر می نویسم، داستان، شعر و هر چی دستم بیاد، بچه پایین شهرم، انگار الان مسافری هستم غریب…
عقربه های خستهٔ ساعتِ روی دیوار، بیست و دو را نشان می دادند که هستی خانم گفت؛…
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن