#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۵) #آزادی مکالمه در حال شکل گرفتن بود که، دختر خانمی

#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۵)
#آزادی

مکالمه در حال شکل گرفتن بود که، دختر خانمی با شکل و شمایلی عجیب تر به طرف ما آمد، لباس های تنگ، با رنگ های تند و زننده، موها روی صورت و آرایشی غلیظ که چشم هایم را به حیا وا می داشت.
نزدیک که شد هستی خانم بلند شد؛ «سلام مینا جان، خوبی شیطون بلا، خیلی دلم برات تنگ شده بود، جواب اس و تلم که نمیدی…»
همانطور که دست هستی خانم در دستش بود گفت؛ «سلام، مرسی، عالی، تو که شیطون تر از منی… معرفی نمی کنی»
«ببخشید حواسم نبود، مینا جان، حسین آقا…»
برای سلام و عرض ادب از روی صندلی بلند شده بودم که دست جدا شده از دست هستی خانم روبه روی من قرار داشت؛ «سلام حسین آقا خوبی…»
کافی شاپ دور سرم می چرخید، واقعا به خودم دری وری می گفتم که پسر اینجا چه می کنی، تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم، واژه های مامور شیطان در گوشم می خواندند؛ زشته منتظره، یه بار که اشکال نداره تا کی اسیر عقاید کهنه و پوسیده ای، دست بده بره، هستی خانم چه فکری در موردت می کنه، اما از طرفی صحبت های دوست پدرم وقتی داشت ماشین مشتری را تعمیر می کرد از روی نوار مغزم می گذشت: «ببین گناهِ کوچیک، دروازه ی گناه بزرگتره ها! باس حواست باشه، پا بدی یهو چش وا کنی، می بینی تا تهش رفتی وا! آره پسر آره…، گناه کوچیک… و همیشه پایان صحبت هایش این بود؛ عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا!»
با صدای زنگِ ساعت دیواری، که یازده را نشان می داد، به خودم آمدم و گفتم؛ «ببخشید مینا خانوم کف دستم عرق کرده ببخشید، خوبم شما خوب هستید…»
غوغایی به راه افتاد؛ شیطان قوه ی شهوت را بر علیه من شورانده بود، واژه ها کلام را در بند کشیده بودند، قوه ی خیال نرمی دستش را تصور می کرد و عقل همچنان نظاره گر بود…
مینا خانم به هستی نگاهی کرد و گفت؛ «مرسی، همیشه خوب باشی، راحت باش اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه… هستی جان عزیزم من با امیر اومدم آخر کافی شاپ میز آخری نشستیم می بینمت، حسین آقا خوشحال شدم از دیدنت فعلا…»
هستی با کمی مکث گفت؛ «فدات عزیزم، می بینمت…»
من که عرق کفِ دست هایم بیشتر شده بود گفتم؛ «ممنونم، خداحافظ…»
مینا خانم دور شد و دوباره من و هستی خانم، سرمیز دونفره رو به روی هم نشسته بودیم.
هستی خانم گفت؛ «خب حسین آقا داشتی می گفتی بالاشهر و پایین شهر چه تفاوتی داره…»
اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که….
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن