خاطره ای زیباازشعروشاعری حدودپنجاه سال پیش بچه بودم دانش آموزدوره ی

خاطره ای زیباازشعروشاعری
حدودپنجاه سال پیش بچه بودم دانش آموزدوره ی ابتدایی خدارحمت کندعباس شاعرچهره ی نام آشنای خیلی
ازهمدوره هاشخصیتی بود
کاملابیسوادکارش ساربانی بودیادم هست یک شب سرد
زمستانی برای ماکنده آورده بودتوی خانه ی زمستانی در
اتاق پزیرایی هم شخصیتت
دیگری بودبنام عباس خان
نفیسی باسوادومامورصدور
شناسنامه صحبت ازعباس شاعرشدواینکه درعین بیسوادی شعرمیگویداشان فرمودندپس من یک شعرمیگویم جوابش رابگوید
شعراین بود
عباس شاعرکه شاعرزاده است
چندسال است که زکارافتاده
است
نوشتم ورفتم خانه ی دیگرو
برای شاعرخواندم بلادرنگ
گفت بنویس
عمرآقای نفیسی پایدار
گرچه پیرم من نیفتادم زکار
سالهامن ساربانی کرده ام
صرف ایام جوانی کرده ام
میروم صحرابدنبال شکار
میبرم چندتاشتررازیربار
میفروشم کنده ومیخرم من
خواربار
میکنم شکرخدای روزگار
روحش شاد
محمد جعفر صفوی
@eshkabar
ارسال شده توسط:Ahmad Rajabzadeh
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن