روزی که شهردار شدم! تقدیم به همه ی شهرداران، به مناسبت
روزی که شهردار شدم!
تقدیم به همه ی شهرداران، به مناسبت روز شهردار
… ده روز در “کاسه” بودیم. ابتدای بریدگی جاده ی بدر، همان جا که در عملیات بدر جاده را به طول ۳۶متر بریده بودند تا از پیشروی نیروهای دشمن جلوگیری کنند و حالا شده بود فاصله ی بین ما و نیروهای عراقی. سنگر تانک نزدیکترین محل به عراقی ها بود که به عنوان سنگر کمین در نظر گرفته شده بود و بعد از آن دژ کاسه قرار داشت.
حالا قرار بود برگردیم به میانه های جاده، چند سنگر کوتاه و با فاصله ی کمی از آن ها سنگر بتنی شهید چراغچی. ۷ نفر تعیین شدیم برای این سنگر و بقیه ی بچه ها در سنگرهای خاکی مستقر می شدند. سنگر شهید چراغچی یک مزیت داشت؛ اینکه به دلیل ارتفاع بیشتر می توانستیم در داخل آن بایستیم و راحت باشیم ولی دیگر سنگرها کوتاه بود و حتی نماز را در آنجا نشسته می خواندیم. البته موقعیت شهید چراغچی خطرناک هم بود چون به اصطلاح لو رفته بود و هر روز سه بار میزبان آتش تهیه پرحجم دشمن بود!
قبل از آنکه وارد سنگر شویم برادر ساعدی معاون دسته پرسید: چه کسی از همه کوچکتر است؟ من دستم را بلند کردم. گفت تو امروز تا فردا عصر شهردار هستی! دیگران با بهت و کمی اعتراض به معاون فرمانده نگاه کردند! آخر همه دوست داشتند بیشتر کار کنند؛ تنبلی و استراحت را دوست نداشتند؛ مخصوصا اینکه سمت شهرداری فرصتی بود برای خدمات دهی به دیگر رزمندگان گرچه نوبتی بود و هیچکس حاضر نمی شد آنرا به دیگران واگذار کند و گرنه برادر زرگران که یک طلبه ی جوان بود داوطلب می شد که شهردار دائمی باشد در عین حال شهردار شدن در اولین روز ورود به محل جدید افتخاری بود که نصیب من شد. به همین دلیل هیچکس را نگذاشتم وارد سنگر شود دستور دادم همان راهرو ورودی منتظر بمانند! داخل سنگر به هم ریخته بود و هیچ وسیله ای سرجایش نبود. مقداری قوطی کنسرو و کمپوت و نان خشک هم در اطراف پراکنده بود. سنگر را جارو زدم و پتوها را مرتب کرده و بعد اجازه ورود دادم بعد شروع کردم به نامه نوشتن برای خانواده و آنچه گذشته بود را با ذوق و شوق تعریف کردم! آخر پدرم می گفت: در جبهه کاری از دست تو ساخته نیست و حالا من شده بودم “اولین شهردار سنگر شهید چراغچی”!
برای روزهای بعد سمت شهرداری را قرعه کشی کردیم. شهردار علاوه بر مرتب کردن سنگر وظیفه ی تحویل گرفتن غذا و شستن ظروف را برعهده داشت. بزرگترین اختلاس یک شهردار تک زدن کمپوت و کنسرو بود! کاری که من از عهده ی آن بر نمی آمدم! برادر زرگران هم مقید بود که این کار را انجام ندهد و البته برادر “کام دیده”! پیرمرد مظلومی بود اهل قاین، همیشه ساکت در یک گوشه می نشست و گاهی هم لبخندی زیبا بر لب داشت. سیگار می کشید البته خارج از سنگر که دیگران اذیت نشوند. برادر نوروزی مهارت خوبی در تک زدن داشت و البته برادر هادی با وجود ریزنقش بودن حواس بچه های تدارکات را پرت می کرد و کار خودش را انجام می داد! آخر هیچکس فکر نمی کرد که اهل تک زدن باشد؛ به قیافه اش نمی آمد! سید علی هم که محبوبیت خاصی بین همه داشت و نیازی به این کارها نبود؛ بچه های تدارکات دوستش داشتند و همیشه از نفوذش استفاده می کرد برای گرفتن چند پرس غذای بیشتر! گرچه هیچ کمبودی نداشتیم و تک زدن فقط یک سرگرمی به حساب می آمد جهت خنده و تنوع!
چند روز گذشت، برادر کام دیده شهردار بود. بعد از ناهار مشغول استراحت شدیم. حدود دو ساعت گذشت با صدای اصابت خمپاره۱۲۰ به پشت سنگر از خواب پریدیم! آتش دشمن آغاز شده بود زودتر از زمان معمول! حدود ۲۰دقیقه آتش شدید بود و دلهره و اضطراب! با فروکش کردن آتش، برادر ساعدی از همه احوالپرسی کرد. کام دیده نبود! که طبیعی به نظر می رسید. همه روزه یکی دو بار فاصله ی ۲۰۰ متری سنگر تا محل استقرار بچه ها را می پیمود هم برای گرفتن سیگار و هم دیدن همشهریانش.
برادر ساعدی، برادر ساعدی … این صدای برادر حاتمی یکی از سیم بانان بود که از بیرون سنگر با عجله و اضطراب فریاد می زد! صدای بلند، مضطرب و غیرعادی او همه ی ما را به بیرون سنگر کشاند … صحنه ی غم انگیزی بود! کام دیده با شکمی غرق خون، سرش روی دستان برادر حاتمی! هنگامی که ما استراحت می کردیم رفته بود برای شستن ظرف ها و ترکش خمپاره به او اصابت کرده بود! سید علی که مسوول بهداشت گروهان بود بالای سرش شتافت! از حالت چهره و چشمان اشکبارش می شد حدس زد که کاری از دستش ساخته نیست! شهردار شهید شده بود …
محمد قلیپور
@eshkabar
ارسال شده توسط:۰۹۱۳۲۵۰۲۰۳۹ علی رجب زاده
@eshkabar