داستان کوتاه شماره (۲) چمدانم را میبندم دانه دانه
داستان کوتاه شماره (۲)
چمدانم را میبندم دانه دانه لباس هایی که باشوق برای عیدم خریدم برای پسرم برای همسرم!برای هرکدامشان برنامه ای داشتم؛نگاهی به انها می اندازم
این رابرای اولین روزعیدگرفتم البته اگرهوا خوب باشد درشهرکوچکم طوفان جزاولین هاست که تبریک عیدمیگوید!!امامن دلتنگ همین طوفانم!!!
دلتنگ بهشت خانه ی پدری دلتنگ عطرقورمه سبزی مامان پز.
من حتی دلتنگ دعواهای خواهربرادری هم شدم دلتنگ اینکه بازبگویم اه بابا شمادیگه خیلی پسرمولوس میکنین.
تلویزیون روشن است صدای گوینده رشته ی افکارم راپاره میکند لبخندپهنم جمع میشود،گوینده میگوید سفر ممنوع!برای سلامتی خودوعزیزانتان امسال رادرخانه بمانید.
پوزخندمیزنم باخودم میگویم مرگ حق است ازسرنوشت نمیشودفرارکرد.
زیپ چمدان رامیبندم لباس هایم رامیپوشم پسرم را حاضرمیکنم. منتظرامدن اژانسم!
چهره ی مهربان مادر،چهره ی همیشه خسته ی پدرم یک ان ازنظرم محو نمیشود.
باخودم میگویم اری مرگ حق است امااستقبال از آن هم عقلانی نیست.
دلتنگی راب جان میخرم من هنوزبه اغوش پرمحبت مادرم نیازدارم به مواظب خودت باش پدرم.
برمیگردم خانه تلفن رابرمیدارم همزمان بابوق خوردن به خودم میگویم به مادرم چه بگویم که قانع شود صدای پرمهرش راکه میشنوم لبخندپهنم برمیگرددمیگوید مادرحرکت کردی به سلامتی،دردل میگویم سفراین بارمن باخود سلامتی ندارد!ویروس دارد!کرونای لعنتی رادارد!
حرف دل رابه زبان نمی اورم میگویم نه مادر قربان صدایت شوم لغومرخصی شدم!
دروغ مصلحتی پس به دردچه زمانی میخورد،زبان میگشایدبه دلداریم اشکال ندارد مادر ناراحت نباشی حتماهرخیریتی هست دارد.
اری این بارنرفتن خیریت دارد،گوشی رابرمیدارم وبه همسرم پیامک میفرستم من هم پیوستم؛باتعجب میگویدبه چی پیوستی؛بالبخندمیگویم به کمپین من درخانه میمانم!!.
@eshkabar
ارسال شده توسط:Ahmad Rajabzadeh
@eshkabar