#آزادی #داستان_شب (قسمت۳، فصل۲) ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل

#آزادی
#داستان_شب (قسمت۳، فصل۲)

ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم مسیحا را دیدم، مثل تازه مسلمان ها، پیراهن روی شلوارِ خاکیِ رنگ دو جیبش، افتاده بود.
ـ آفرین راست گفتی، صورت تو خوبه! بیا جلو ببینم.
با هم دست دادیم و حال و احوال کردیم و بعد رو به محمد کرد و گفت:
ـ سلام محمد جان، نجاتت دادم والا الان نصف موهای سبیلت رفته بود!
ـ سلام مسیحا خان! دیر اومدی ها، اره…
ـ تو راه میگم چی شد.
قوطی که با رفتن ما نفس راحتی می کشید، تنها گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
محمد راننده شد، کنارش مسیحا نشست من هم چسبیده به در ماشین گفتم:
ـ محمد یکم وزنت و کم کن برادر!
ـ راست میگه چه خبره، پهن تنی لاکردار!
ـ آروم و ساکت بشینید، فرمون دست منِ ها! خب مسیحا تعریف کن، چرا دیر اومدی؟
ـ هیچی، مثل همیشه پدرم می گفت: «پول هست، آزادم که هستی، چندبارم رفتی بسه، بیا برو فرنگ!»
شیشه را تا نصفه پایین دادم و گفتم:
ـ خب راست میگه برو حالشو ببر! رضایتش و گرفتی؟
ـ اره گرفتم و بهش گفتم: «آزادی که دشمنت بیخ گوشت باشه و هر روز و هر ساعت گوشت تنت بلرزه، شاید بمب بریزه رو سرت به درد نخوره!»
محمد که شش دونگ حواسش به جلو بود گفت:
ـ احسنت! مسیحای خودمی.
آنها گفتگو را ادامه دادن اما فکر لیلا از ذهنم بیرون نمی رفت و کاش ها یکی یکی به سراغم می آمدند:
«کاش به حرف بی بی گوش می دادم، کاش نمیذاشتم به اون راحتی در بسته شه، کاش و…»
تازه یاد سنگ رو یخ و نگاه پر از غم بی بی افتادم که محمد گفت:
ـ ساعت چنده؟
ـ ساعتِ نمازه.
با دست به شانه ی مسیحا زدم و بیدارش کردم، محمد کنار جاده ایستاد و همگی با چهارلیتری آب پشت ماشین مشغول وضو گرفتن شدیم در همین زمان صدایم را صاف کردم و گفتم:
ـ مسیحا وایستا جلو یه تست بده ببینم خوب یاد گرفتی یا نه!
ـ نه دیگه کار کار خودته.
محمد که هنوز داشت وضو می گرفت گفت:
ـ کار علی نیست وا! بگو چرا؟
ـ چرا؟
ـ عاشق شده خراب ها. از دست رفته خراب تر!
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم و…
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن