#آزادی #داستان_شب (قسمت۵، فصل۲) با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم

#آزادی
#داستان_شب (قسمت۵، فصل۲)

با تکان زیاد ماشین از خواب پریدم، چشم هایم که به هوش آمد محمد را پایین جاده دیدم که داد می زد:
ـ یالا بیدار باش! صبحانه میل فرمودید یا قرص خواب ها!
با مسیحا از ماشین پیاده شدیم و حرکاتی رفتیم که اصلا شبیه هیچ ورزشی نبود. بعد از چند دقیقه زبانم جان گرفت و گفتم:
ـ یعنی تو، با چشمای باز رانندگی کردی؟
ـ آره منم که خواب باشم! ماشین بیداره و راه بلد!
مسیحا آب را از عقب ماشین برداشت و گفت:
ـ کجا رسیدیم؟ چرا وایستادی؟
ـ آقا رو باش! مگه دفعه ی اولته؟ وقت، وقتِ گِل مالیه ها!
سطل قرمز رنگِ خواب آلود را از میان وسایل پیدا کردم و با ریختن آب، خواب از سرش پراندم، خاک نرم، با آب مخلوط کردم و روی شیشه ی جلو ریختم. با دست گِل شُل را به همه قسمت های شیشه رساندم. تا خودم را به طرف بچه ها چرخاندم، مخلوط آب و خاک روی سرم و لباسم ریخت و محمد گفت:
ـ اینم از این، بلکی عاشقی بپره از سرت!
مسیحا خندید و گفت:
ـ الان برای شناسایی کاملا آماده ای، علی جان! راحت برو وسط دشمن!
با سطلی که هنوز مقداری گل در آن باقی مانده بود به طرفشان دویدم و گفتم:
ـ مشکل شما با عاشقی من چیه….
ماشین که هیچ ماهم به صورت حرفه ای گل مالی شده بودیم، کنار هم نشستیم و آفتاب در حال خشک کردن ما بود که محمد گفت:
ـ سه چهار ساعت دیگه راه داریم!
تکه های گل را از روی صورتم پاک کردم و گفتم:
ـ اره سریع راه بیفتیم منتظرن، تازه دیرم شده.
محمد با پارچه ی نم دار شیشه قسمت راننده را، به اندازه چشم های سرندیپیتی پاک کرد و پشت فرمان نشست و گفت:
ـ محکم بشینید، راه خرابه ها!
پا روی گاز گذاشت و به راه افتاد، فقط چشم های محمد جایی را می دید، فنرهای صندلی ها با خرابی جاده، دست به یکی کرده بودند و سه نفری بالا و پایین می پریدیم، اگر دست ها را آزاد می گذاشتیم، چیزی شییه رقص تکنو بود.
گل های خشک شده از بالا و پریدن زیاد، تبدیل به گرد و خاک شدند و جلو ماشین را پر کردند. واقعا نیاز به اکسیژن داشتیم، در همین حالت بریده بریده گفتم….
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن