#آزادی #داستان_شب (قسمت۷، فصل۲) پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها

#آزادی
#داستان_شب (قسمت۷، فصل۲)

پتوی خاکی مشغول استراحت بود اما چشم ها با زوم بالا مشغول برانداز کردن آن، در همین زمان حسن که بچه ی قمصر بود و با هدیه دادنِ شیشه های کوچک گلاب به نیروها، شهرت حسن گلاب گرفته بود، وارد شد و سینی چایی به همراه چندتا بیسکویت داخل نعلبکی را کنار نقشه گذاشت و گفت:
ـ بفرمایید چایی بزنید حال بیاید!
مسیحا و محمد امان ندادند و دست به طرف بیسکویت ها دراز کردند، به آنها نگاه کردم و رو به گلاب گفتم:
ـ بقیه نیروها هم بیسکویت می خورن؟!
بیسکویت ها در انتظار دست ها ماند و گلاب پس از جند ثانیه پاسخ داد:
ـ نه علی جان! اختصاصی شماها آوردم! هر وقت از خط برگردن به همه میدیم ایشالله.
ـ اختصاصی!!! این جور چیزا اینجا نداریم حسن آقا! هر وقت شد ما هم می خوریم.
بساط بیسکویت جمع شد و مشغول خوردن چایی شدیم، محمد روی نقشه نقطه ای را نشان داد و گفت:
ـ گلاب خاکریزا اماده شد؟
ـ اره به همون روشی که صحبت کردیم.
حسن، با مداد روی کاغذِ سفیدی شروع به کشیدن کرد.
……‌…………………………………….
……‌………………………………………
……‌…………………………………..
تا خط ها روی کاغذ جایشان محکم شد مسیحا پرسید:
ـ توضیح بده علی جان!
مداد را از گلاب گرفتم و گفتم:
ـ خاکریز وسطی رد گم کنه! اما انتهای خاکریز اولی به ابتدای خاکریز آخری با کانال وصل شده!
ـ چه جوری اون وسطی؟
ـ بهت میگم حالا، الان مهم تر یه چیز دیگس!
ـ همه با تعجب پرسیدن چی؟
ـ تانکای ما، دوتا سنگر جلو خاکریز اولی رو می زنیم، راست و چپ!
ـ می زنن سنگرا رو مومن!
ـ نه به روش خاصی درست می کنیم، مثلث بزرگ که سه ضلعش با کانال به هم وصل شده و راحت ایستاده میشه آرپی جی زد! و مرتب جاعوض کرد.
چند دقیقه هیچ حرفی زده نشد تا….
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن