داستان شب (فصل۳؛قسمت۱) #آزادی وارد که شدم فضا نیمه روشن

داستان شب (فصل۳؛قسمت۱)
#آزادی

وارد که شدم فضا نیمه روشن بود، انگار یادشان رفته، لامپ ها را روشن کنند و شاید مدلی رمانتیک داشت و یا از قبضِ برقِ بعد از آزادسازی قیمت ها ترس داشتند.
سکوت با آهنگ آرامی که پخش می شد، وراجی می کرد، صندلی و میزها که رنگِ قهوه ای تیره داشتند، با نور حاکم در فضا همرنگ شده، و به صورت دو نفره، سه نفره و… در محیط چیده شده بودند، اما یک نفره وجود نداشت انگار کسی تنهایی اینجا نمی آمد.
صندلی میز دو نفره را، آرام کشیدم و نشستم، دستمال کاغذی روی میز با بادِ کولر گازی خودش را پیچ و تاب می داد، برعکس کولر خانه، روشن که می شد واژه های داستان روی کاغذ، رقص تکنو می رفتند…
کنار دستمال کاغذی نسبتاً رقاص، منوی با طراحی زیبا قرار داشت که خواندنش سخت بود کا کاپوچو…، آخر من به جز کله پاچه ای داش دوست محمد بازارکهن، جگرکی، دیزی سنگی جای دیگری نمی رفتم.
آنجا نیاز به منو نداشت هنوز صدای مشتری هایش در گوشم می پیچد که می گفتند؛ داداش یه زبون با بناگوش، شیش سیخ جگر، آبگوشت با چربی اضافه یه چند پر ریحونم بذا پاش، خیرشو ببینی… .
ساعت بزرگی روی دیوار، بالای سر آکواریم نصب شده بود، که سعی داشت با تابِ ثانیه شمارش ماهی ها را هپنوتیزم کند.
بالاخره در باز شد از صدای آمدنش می شد اندازه ی پاشنه ی کفشش را سنجید و دید سایه ای که روی آکواریم افتاده، از پچ پچ ماهی ها حباب ها روی آب آمدند و بعد از ترکیدن، حرف هایشان در فضای کافی شاپ پیچید. (از نقل حرف های ماهی ها به علت ممیزی بودن معذورم).
منوی عرق کرده در دست هایم را به گل های قرمزِ رومیزی که با رنگ ماهی ها خویشاوند بودند سپردم و بلند شدم. با چرخش چند درجه رو به روی او قرار گرفتم. بعد از سلام و شنیدن جواب همزمان با هم پشت میز دو نفره نشستیم.
ثانیه شمار…
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن