#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۴) #آزادی خب حسین آقا داشتم می گفتم؛ «بگی نگی ازت

#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۴)
#آزادی

خب حسین آقا داشتم می گفتم؛ «بگی نگی ازت خوشم میاد»…
همانطور که داشت صحبت می کرد؛ واژه ها به ذهنم هجوم آوردند که، «می شود در کافی شاپ هم اتفاقات بیفتد، خیلی برام عجیب و غریبه، مخصوصاً حرف های که بینشون رد و بدل می شد، خیانت و…، خیلی براشون عادی بود.»
«با صدای چیز دیگه ای میل دارید یا نه»؛ اتحاد واژه ها از هم پاشید و هر کدام به گوشهٔ از ذهن پناه بردند، تا در فرصت بهتر دور هم جمع شوند، من و هستی خانم با هم گفتیم؛ نه ممنونیم.
«حسین، برای همین از تو خوشم میاد که فکر می کنم میشه بهت تکیه کرد.»
بعد از چند لحظه سکوت، از لحن صحبت کردنش، زبانم بند آمده بود و انگار همه صدای تپش های قلبم را می شنیدند گفتم؛ شما که هنوز چیز زیادی از من نمی دونید…
هستی خانم گفت؛ «خب عزیزم بگو بدونم» پرسش های پی در پی با هم دستی واژه ها ذهنم را پر کردند، هجوم علامت های سوال تا عدسی چشم های سیاهش رخنه کرده بودند.
آرام و با صدای کم رنگ گفتم؛ اول همین فاصله بین بالاشهر و پایین شهر که خیلی با هم تفاوت دارند، در جمله نزدیک هم هستند اما در واقعیت نه.
کافی شاپ آرام آرام داشت شلوغ تر می شد، در هم همهٔ صداها، سکوت بار خودش را بسته بود، انگار مشترهایش همه در تاریکی آخر شبِ کافی شاپ قرار می گذاشتند، میزهای دو نفره، سه نفره همگی پر شده بود.
هستی خانم با لبخندی که همیشه میزبان لب هایش بود گفت؛ «یه ذره واضح تر بگو حسین جان، انتخاب بالا یا پایین برای خانواده هاست، انتخاب من یا تو که نیست، این خوبِ که هم دیگه رو دوست داشته باشیم، بقیش با تفاهم حل میشه، بعدشم مثلا چه فرق داره»
بالاخره پس از جریانات «ملیک شیک موچا شکلاتی»،  پرتاپ جاسسی، شکستن آکواریم و دست و پنجه نرم کردن ماهی ها برای زنده ماندن، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، مکالمه در حال شکل گرفتن بود که…
(ادامه دارد)

✍️ احمدی عشق آبادی

@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن