#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۶) #آزادی اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ

#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۶)
#آزادی

اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که به ذهنم رسید تفاوت را از همین جا شروع کنم و گفتم؛ خوشبختانه با اومدن دوستت  شاهد از غیب رسید مثلا این که « اینجا هر کسی…» خیلی معنی داره، یعنی این که حرام خدا حلال شه و… رفتار  ما باید بر پایه دین و مذهبمون باشه…
لبخند لب های هستی جایش را به کلام داد و گفت؛ «پس آزادی چی میشه، اگه منظورت دست دادن بود که دست کشیدی، بعدشم منظورش این بود که از حرکتت ناراحت نشد، و به رفتارت احترام گذاشت، من هم خیلی خوشم اومد دست ندادی، همین تو رو دوست داشتنی کرده، و خیلی فرق داری با پسرایی که می شناسم، حسین آقا بیا یه قهوه سفارش بدیم و در مورد علاقه هامون، عشق، دوست داشتن، صحبت کنیم، مثل چت…»
ساعت تلفن همراه که روی گل های قرمز رو میزی قرار داشت، یازده و نیم را نشان می داد، در میان آن همه پچ پچ، صدای خنده های مستانه مینا خانوم تا میز ما می آمد.
تا هستی خانم سرگرم سفارش دادن بود، به خودم آمدم که واقعا من اینجا چه می کنم، با دوبار چت کردن تن به این قرار دادم…
با آمدن فنجان های کوچک قهوه که در دست گم می شد، سردی فضای حاکم بر میز جایش را به حرارت قهوه داد و هستی خانم گفت؛ «ساکتی، دوست دارم نظرتو بشنوم و…
تا فنجان قهوهٔ تلخ به لب رسید تمام شد و گفتم؛ «ببینید هستی خانم، آزادی با بی بند و باری فرق داره، نمیشه گفت هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده، به بهانه این که باید راحت باشه و….»
مدیریت کلام از زبان و ذهن خارج شده بود، ناخودآگاه بلند شدم، اما کافی شاپ، هستی خانم و مشترها دور سرم می چرخید.
در همین حال و احوال هستی خانم گفت؛ «چی شده حسین آقا، بلند شدی چرا رنگت پریده»
«ببخشید شب از نیمه گذشته، حالمم خوب نیست، نمی دونم چم شده، اجازه بدید من برم اگه قسمت شد بعدا هم دیگه رو می بینیم.»
هستی خانم که از روی صندلی بلند شده بود گفت؛ «آخه اینجوری خوب نیست، وایستا برسونمت»
با پاسخ «نه ممنونم، خوشحال شدم از دیدنتون، خداحافظ» اجازه ندادم هستی خانم حرف دیگری بزند، خودم را با هر سختی بود به بیرون کافی شاپ رساندم، انگار از زندان نجات پیدا کرده بودم، پس از کشیدن نفس عمیق، سرازیری پیاده رو را گرفتم و آرام آرام راه افتادم.
سردرد و سرگیجه امانم را بریده بود، به دیوار خانهٔ چسبیده به پیاده رو تکیه دادم، که تلفن همراهم به صدا در آمد، شماره را درست نمی دیدم اما پاسخ دادم؛
بله بفرماید؛
ـ سلام حسین آقا امیر هستم؛
ـ سلام، به جا نیاوردم کدوم امیر؛
ـ دوست مینا خانوم، کافی شاپ؛
ـ آها بفرماید امرتون؛
خواستم در مورد هستی خانم، صحبت کنم؛
دیگر چیزی متوجه نشدم و گوشه ی پیاده رو افتادم.
(ادامه دارد)

◽فصل چهارم بزودی◽

✍️ احمدی عشق آبادی
@eshkabar
ارسال شده توسط:پست زمان دار
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن