داستان کوتاه شماره (۴) به قلم فاطمه نجم الدین خدای خوبم

داستان کوتاه شماره (۴)
به قلم فاطمه نجم الدین
خدای خوبم سلام…
زمانی بود که نفس های عمیق میکشیدم و هوای تازه وارد ریه هایم میکردم و یادم میرفت از تو تشکر کنم.فکر میکردم ک نفس کشیدن حق من است و از،تو طلب دارم.
هر زمان دلم میخواست عزیزترینم را در آغوش میفشردم و فراموش میکردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم..
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی میگرفتیم،از ته دل میخندیدیم،همدیگر را بغل میکردیم و میبوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را بجا آورم.
ای مهربان ..وقتی اشیا را بی دغدغه لمس میکردم فراموش کردم حس لامسه،زیباترین حسی است که تو در وجودم نهاده ای ..
و اما اکنون….همه چیزاز،ما دریغ شده،هوای تازه،آغوش باز به روی دلبندانمان،بغل ها و بوسه های روز های دلتنگی،حتی لمس کردن سنگ قبر عزیزانمان…
موجودی بسیار کوچک که حتی با چشم هم نمیتوان آن را دید همه چیز را به هم ریخت…و بزرگی و مهربانی تو و کوچیکی و نا سپاس بودنم را به یادم آورد…
مهربانم ..ما را ببخش ک فراموشت کرده ایم و در لحظه لحظه های زندگیمان جای تو خالی بود…
شاید این اتفاق تلنگری بود از سوی تو که به خود بیایم …
شاید دلتنگ بندگان عاصی خود بودی، خواستی صدایت بزنیم و ما نفهمیدیم…
ببخش مارا که فارغ از هر درد و غمی مشغول خود بودیم وفراموشت کرده ایم…
ببخش و مارا به آغوش گرم خودت بازگردان…
ای مهربان ترین مهربانان..
ای قادرمطلق بلا را از سرزمینم دور کن و دل همه را شاد…
@eshkabar
ارسال شده توسط:Ahmad Rajabzadeh
@eshkabar

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن